سلام
امروز از خیابان پروین عبور می کردم که اطلاعیه روی شیشه دفتر فروش مصالح ساختمانی توجهم را جلب کرد. یکی از دوستان نیز چند روز پیش از من خواسته بود تا یک کار کم زحمت برای برادرش که دانشجوی پیام نور بود پیدا کنم.
روی برگه اطلاعیه با فونت درشت نوشته شده بود: به یک خانم مسلط به کامپیوتر با مدرک دیپلم نیازمندیم.
رفتم داخل دفتر و بعد از سلام و احوالپرسی پرسیدم: «ببخشید آقا! راجع به اطلاعیه روی در می خواستم بپرسم حقوق ماهیانهش چقدره؟!» مرد در حالی که ژست حاتم طائی به خودش گرفته بود گفت: «220 تومن»
با خودم اندکی دو دو تا چهار تا کردم و گفتم: خوبه به هر حال این حقوق برای این دانشجوی پیام نور کارسازه! باید این آقا رو راضیش کنم که به کارمند آقا هم رضایت بده!... و بعد بی معطلی گفتم: «یکی هست هم مسلط به زرنگاره هم مسلط به ورد اکسل و حسابداری هم بلده اسمبل کامپیوتر هم سرش میشه خیلی پسر خوبیه!» هنوز حرفم تمام نشده بود که مسئول دفتر چشمانش را درشت کرد و در حالی که خودکارش را در دستش میفشرد گفت: « اونجا نوشتیم خانم!» گفتم: «برای شما که فرقی نمی کنه این جوونی که من میگم خیلی به کار کامپیوتر وارده روابط عمومیشم بیسته»
مرد در حالی که وانمود می کرد حوصله چانه زدن ندارد با قیافه ای حق به جانب گفت: « خب اونوقت ما بشینیم سبیل آقا رو تماشاکنیم؟! بالاخره زنی گفتند مردی گفتند مردا که بر و رو ندارند قربونت!»
من در حالی که احساس می کردم همه موهای سرم به نشانه علامت تعجب سیخ شدهاند از دفتر مصالح فروشی بیرون آمدم. آنقدر پکر بودم که جوی کنار پیادهرو را ندیدم و ناگهان احساس کردم زانویم تیر کشید! و بلافاصله این سؤال در ذهنم رژه رفت که «آخه من توی جوب چیکار میکنم؟!»